حجت الاسلام والمسلمین خلیل عالمی[1]
چکیده
تشکیل دولت غاصب و صهیونیستی اسرائیل در سرزمین مقدس فلسطین، معلول عوامل پیدا و پنهان مختلفی است و این قضیه از جوانب مختلف قابل بررسی است. یکی از این جوانب، نقش شرقشناسان یا مستشرقان در این مسئله است. در این مقاله سعی شده است بهصورت تحقیقی و تحلیلی به این سؤال پاسخ داده شود که نقش مستشرقان در تشکیل کشور اسرائیل چه بوده است؟ طبق یافتههای حاصل از تحقیق، غالب مستشرقان در قضیة اشغال فلسطین، بازوی علمی جریان استعمار بودهاند و در واقع، اسرائیل چیزی جز شکل جدیدی از استعمار قدیم کشورهای اروپایی در مشرقزمین نیست. مستشرقان که توجیهگران علمی سلطة استعمارگران غربی بودند، عمدتاً با دو راهبرد تحقیر اعراب بهویژه ساکنان فلسطین و تاریخسازی برای یهودیان صهیونیست، برای تشکیل این رژیم غاصب توجیهاتی به ظاهر علمی برساختند.
واژگان کلیدی: شرقشناسی، استعمار غربی، فلسطین، رژیم صهیونیستی، تاریخ سازی.
مقدمه
اندیشمندان هر جامعه بهنوعی منعکسکنندة اوضاع و احوال و نیازهای جامعهای هستند که در آن زندگی میکنند؛ این تصور که آنها طبقهای جدا از سایر طبقات جامعه هستند، تصور صوابی نیست. اندیشهوران اروپایی از برابری و عدالت و نفی استعمار و استبداد سخن گفته و میگویند و با نابرابریهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در جامعة خود مبارزه کردهاند، اما همواره خواهان تسلط یافتن کشور متبوع خود بر کشورهای دیگر بودهاند تا نیازهای اقتصادی خود را تأمین و به رشد سیستم حکومتی کشور خود کمک کنند؛ ازاینرو اقدامات آنها زمینه را برای انجام حملات استعماری اروپاییها مهیا کرد. برخی از این افراد به صورت مستقیم و برخی غیرمستقیم تحت خدمت استعمار درآمدند. مستشرقان مأموریت جدیدی داشتند؛ آنها میبایست در دنیا میگشتند و در شرایطی که اروپاییها تمامی مناطق شرقی را سرکوب کرده بودند، با اهداف سیاسی و تجاری، محصولات تمدنی بیشتری را به دست آورند و از گزارشهایی که ملتهای شرقی به آنها میدادند در راستای فتوحات فکری و اخلاقی و مادی جامعه خود بهرهبرداری کنند. بدینسان، اندیشمندان اروپایی، از جمله شرقشناسان ـ خواه یهودی و خواه مسیحی ـ در خدمت اهداف کشورهای خود بودند و به شهادت اسناد و مدارک تاریخی، برای تأمین منافع و اهداف کشورهای اروپایی، از طرح اسکان صهیونیستها در فلسطین حمایت میکردند. سعی آنها بر این بود که اقدامات کشورهای متبوع خود را علمی و طبیعی جلوه دهند و از لحاظ تاریخی، دولت اسرائیل را نماینده و مدافع همة یهودیان جهان معرفی کنند و این دیدگاه بیاساس و مداخلهجویانه را که این دولت، مرکز فرمانروایی بر جامعة یهود در تمام جهان است، گسترش دهند و با تمام قوا به اندیشههای نژادپرستانة صهیونیستها که از اهداف استعمار است، مشروعیت بخشند و جریان صهیونیست را قدیمی و اعراب فلسطین را ملتی رشدنایافته معرفی کنند. بنابراین تفکر تشکیل دولت اسرائیل و بازگشت یهودیان به فلسطین، در اصل نه یهودی و نه صهیونیستی، بلکه یک تفکر و حرکت کشورهای استعمارگر اروپایی برای ایجاد پایگاهی در منطقة خاورمیانه جهت حفظ منافع بوده است. در واقع استراتژی جنبش صهیونیسم، یک استراتژی تجاوزکارانه و توسعهطلبانه و جداییناپذیر استعمارگران غرب در خاورمیانه است. به هرحال، چنین آرای خطرناکی بود که سرانجام به اشغال و غصب سرزمین مقدس فلسطین و آوارگی و کوچاندن ساکنان عرب آن و تشکیل رژیم غاصب صهیونیستی انجامید.
1. چارچوب نظری
موضوع شرقشناسی[2] با دیدگاهها و رویکردهای مختلفی بررسی شده است. گروهی خواستهاند شرقشناسی را پدیدهای جهت فهم ادیان و فرهنگ وآداب و رسوم مشرقزمین تلقی کنند و مستشرقان را کسانی بدانند که در جستجوی حقیقت بودهاند و عدهای هم تلاش کردهاند آنها را زمینهسازان و پیشگامان نفوذ و استعمار غرب معرفی کنند.[3]
به نظر میرسد شرقشناسی را باید از دو منظر مورد بررسی قرار داد تا ماهیت آن معلوم گردد: منظر اول، روش شرقشناسی و منظر دوم، محتوای شرقشناسی است. از نظر روششناختی، شرقشناسی عبارت است از مطالعة شرق توسط غربیان؛ شرق مجموعهای است از فرهنگها و تمدنهایی که نه تنها از لحاظ جغرافیایی، بلکه از نظر ماهوی نیز با غرب تفاوت اساسی دارد. شرقشناسی از آغاز مدعی آن بوده است که میخواهد در مهد قانون و پرورش علم ـ یعنی غرب ـ به روش عینی، موضوع خود یعنی شرق را مطالعه کند و این مطالعه را خالی از اغراض و پیشداوریها و فارغ از هر نوع تصرف ذهنی انجام دهد. در ادعای مزبور، این فرض نهفته است که تنها انسان غربی میتواند شرق را به عنوان یک موضوع مطالعه، پیشِ روی خود قرار دهد؛ زیرا مسلح به سلاح علم است و شرقی توان چنین کاری را ندارد، زیرا فاقد علم است.[4] از نظر محتوایی میتوان گفت شرقشناسی نتیجة یک «نیاز» بود؛ نیازی که در اثر گسترش تنازعات و منافع استعماری پدید آمده بود. هنگامی که مستعمرات جدید شکل گرفت، اروپاییان در شرق با فرهنگها و ادیان مختلف مواجه شدند، برای شناخت این فرهنگها و کنترل مردم، کسب اطلاعات و دانش بهتر ضروری بود، شرقشناسی این نیاز ضروری را برآورده میکرد. به عبارتی دیگر «شرقشناسی که از زمان بیداری اروپا در دوران تجدد سرچشمه گرفت، سکهای بود که همواره دورو داشت؛ یکی غرب بیدار شده با مقاصد استعماری و دیگری شرق سر بر یربالین افتخارات گذشته نهاده».[5] مبتنی بر این مطالب، شرقشناسی از لحاظ تاریخی و انگیزشی و مفهومی دارای چهار رویکرد یا مکتب است:
رویکرد اول، شرقشناسی دینی ـ تبشیری:[6] بیشتر مستشرقان غربی که پس از ظهور اسلام به شناسایی اسلام و شرق اسلامی پرداختهاند، کشیشان و اصحاب کلیسا بودهاند و در واقع استشراق دینی و تبشیری همزاد هماند. هدف این گروه از مستشرقان شناخت جوامع شرقی برای حضور نظام سلطه و استعمارگران بود و به گفتة مرحوم جلال آلاحمد، اینها پیشقراولان استعمار بودند.[7]
رویکرد دوم، شرقشناسی سیاسی ـ استعماری:[8] استشراق سیاسی با جنگهای صلیبی شروع شد که در این مرحله، تبشیر نیز نقش اساسی داشت. در واقع در این مرحله، همکاری همهجانبة نیروهای نظامی با گروههای تبشیری نقش ویژهای در تسلط یافتن تدریجی استعمار غربی بر بلاد اسلامی آفریقا و گسترش اسلامستیزی داشت. پس از قتلعامهای مسلمانان در اندلس و جنگهای صلیبی، استشراق سیاسی وارد مرحلة دیگری شد. در این دوران مستشرقان و مبشران، منابع اصیل و معتبری در اختیار داشتند و با ترجمة آنها، ضمن پیشبرد هدفهای علمی خود، به تأسیس جمعیتها و سازمانهای وسیع سیاسی و جاسوسی در اروپا پرداختند که اندکاندک به نفوذ سیاسی ـ نظامی در بلاد آفریقا و آسیا انجامید و این نفوذ سبب پیدایش دولتهای کوچک اسلامی و شرقی شد که مستعمرة فرانسه، ایتالیا، انگلیس، پرتغال، آلمان و… بودند. در این دوره نیز تبشیر در خدمت استعمار بود و به قول «جواهر لعل نهرو» ـ اندیشمند فقید هندی ـ نخست، پدران روحانی با کتاب مقدس وارد شدند و سپس نیروهای نظامی غربی سرازیر گشتند.[9]
رویکرد سوم، استشراق علمی:[10] در پرتو رنسانس و نهضت عقلگرایانه و علمگرایانة اروپا، حرکت شرقشناسی نیز اندکی به تحلیل منصفانة عقلی گرایید و با توجه به طرد شدن اصحاب کلیسا، اغواهای جاهلانه و تهمتهای بیاساس و مغرصانة تبشیری کمتر مورد توجه قرار گرفت و در این فضا، خصوصاً در قرن نوزدهم و بیستم، مستشرقان و اسلامشناسان منصفی ظهور کردند. در این مرحله باز نمیتوان گفت که همة مستشرقان پژوهشهای خود را با اهداف تحقیق علمی ـ تاریخی انجام دادهاند، ولی میتوان پذیرفت که بعضی از آنها در بیان حقیقت صادق بودهاند و اگر دچار اشتباهی شدهاند، ناشی از جهل و عدم شناخت کامل از اسلام و مسلمانان و ندانستن زبان ملتهای شرقی و اسلامی بوده است. یکی از این مستشرقان منصف «هانری کربن» است که صادقانه به شناخت اسلام و تشیع پرداخت و در این زمینه به کوششهای بینظیری دست زد و بارها در ایران به محضر استادانی چون علامه طباطبایی، استاد مطهری و استاد سید جلال آشتیانی رسید و دهها کتاب فلسفی ـ عرفانی شیعه را به فرانسه ترجمه و منتشر کرد.[11]
رویکرد چهارم، استشراق معرفتشناختی– هویتی (استشراق پستمدرن): در این رویکرد از شرقشناسی پستمدرنی که از دل عناصر دنیوی (غیردینی) حاضر در فرهنگ اروپا سر بر آورده است، شرق یک پدیدة بد و غرب سرچشمه خوبیها معرفی میشود. در این رویکرد، شرقشناس همچون قهرمانی است که شرق را از تاریکی و گمنامی و ازخودبیگانگی و… نجات میدهد.[12] غرب مسیحی میخواهد برای خود هویتی مشخص ایجاد کند. شرق آن «دیگری» است که غرب، خود را در تقابل با آن تعریف و هویتیابی میکند و این مستلزم فاصلهگذاری بین او و شرق است تا متفاوت تعریف شود. به گفتة ذاکر اصفهانی، این نوع از شرقشناسی منبعث از هویتیابی غرب در متن تاریخ شرق است. غرب برای ارائة هویت خود به مبنایی نیاز دارد تا بر اساس آن خود را خوب جلوه دهد.[13]
ادوارد سعید که نظریاتش منبعث از نظریات پستمدرنی دهة شصت بهویژه آرای میشل فوکو است و با نوعی نگاه هژمونیک به شرقشناسی میپردازد، معتقد است غرب از رهگذر دانش و قدرت سیاسی خود شرق را خلق کرده است و این شرقِ مخلوق و ساختگی را که از هویت و پویایی برخوردار نیست از قِبَل خلق مفهوم «دیگری» در مقابل «خود» فراهم آورده است؛ ازاینرو ریشههای جدال شرق و غرب را بیش از آنکه در مدرنیته و جدال آنها با سنت بدانیم، باید در تاریخ امپریالیسم و تهاجم استعمار جستجو کنیم. وی شرقشناسی اسلامی را حول چهار محور میداند:
یکم) بین شرق و غرب تفاوت مطلق و منظم وجود دارد. دوم) بازنماییهای غرب از شرق نه بر واقعیت جوامع شرقی بلکه بر تفاسیر ذهنی استوار است. سوم) شرق تغییرناپذیر و یکنواخت است و قادر به تبیین هویت خود نیست. چهارم) شرق، وابسته و فرمانبردار است.[14] عبدالله محمد معتقد است که مکتب شرقشناسی مدرن مبتنی بر سه محور اصلی است که عبارتاند از: «تهدید مسلمانان متعصب، حتمی بودن پیروزی غربگرایان و حق اسرائیل»؛ لذا بیشتر وابستگان به این مکتب، یهودیان و صهیونیستها یا هواداران آنها هستند.[15]
مستشرقان پیشینه و قدمت فرهنگی و تمدنی شرق را میدانند، با اینحال برای شالودهریزی فرهنگی سیاسی برای غرب، احتیاج به «دیگری» دارند تا با خوار و بدوی شمردن آن و تحقیر نمودهای فرهنگی آن، اینگونه القا کنند که تفکر غربی نسبت به مسائل طبیعت، عینی و تجربی و فرهنگ شرق، تخیلی است و جوامع شرقی با حفظ این تفکر و فرهنگ برای ادامة حیات خود عقبمانده خواهد شد و لذا اگر شرق میخواهد به قافلة علم و تمدن بپیوندد، باید از لحاظ ماده و صورت و ظاهر و باطن غربی شود و اینگونه است که با بد جلوه دادن شرق اسلامی و ارزشهای آن، سعی میکنند به غرب مرکزیت ببخشند. از این منظر، شرق و شرقشناسی مدرن ساختة غرب و متناسب با منافع و سلیقة قدرتهای استعماری غرب است. در این رویکرد، شرق با این اصول توصیف میشود: قابل اعتماد نبودن، فرودستی و تحقیرپذیری، عقبماندگی، ناعاقلی و بیمنطقی، تابعیتپذیری و مطیع بودن شرق، تهدید بودن اسلام برای غرب و تقابل اسلام و مسلمانان با یهودیان (که در مقابلة فلسطین با اسرائیل نمایان شده است).[16]
2. استشراق و صهیونیسم در رویکرد نظری
شرقشناسی بازوی علمی استعمار است و تشکیل دولت اسرائیل چیزی جز شکل جدیدی از اَشکال استعمار نیست. وجه مشترک همة انواع شرقشناسی عبارت است از ایجاد نوعی «سلطة فکری» بر مشرقزمین در درون فرهنگ غربی. ادوارد سعید معتقد است شرقشناسی مبنی بر سیاست تفوق اسرائیل در قبال اعراب در همة موارد است.[17]
نیاز غرب به شناخت جهان اسلام، بهویژه در ابعاد جغرافیایی و اجتماعی و آشنایی با منابع ثروت از یک طرف و بازار توزیع تولیدات اروپایی از طرف دیگر، باعث شد در دو قرن نوزدهم و بیستم تعداد زیادی از شرقشناسان در پژوهشهای خود بر منافع اقتصادی کشورهایشان بهطور ویژه تأکید کنند. استعمار قرون نوزدهم و بیستم مبتنی بود بر بازاریابی برای تولیدات غرب با تظاهر به خدماترسانی به طبقات اجتماعی. استعمار در این مرحله به دنبال تغییر زیرساختهای اجتماعی جوامع وابسته به خود بود تا بتواند آنها را به رویکردهای سرمایهداری و امپریالیستی وابسته کند. هیچ سرزمین دیگری را در دنیا نمیتوان از لحاظ موقعیت با فلسطین قابل قیاس دانست. فلسطین حلقة ارتباطی سه قارة جهان بهشمار میرود و در واقع، کلید آسیاست. حییم وایزمن در نامهای به چرچیل هشدار داد که نیروهای استعماری غرب نباید به وفاداری عربها اعتماد داشته باشند؛ بلکه باید به یهودیان دوستدار غرب اعتماد کنند. وی در این نامه تأکید کرد اگر فلسطین در چارچوب نفوذ انگلیس قرار گیرد و انگلیس از روند اسکان یهودیان در آن حمایت کند، این منطقه به دولت تحت سلطة انگلیس تبدیل میشود و طی بیست تا سی سال، یک میلیون یهودی در آن به توسعة کشور و ایجاد تمدن میپردازند و بهصورت فعالانه از کانال سوئز حفاظت میکنند.[18] این دیدگاه با رویکردهای صهیونیستها تطابق داشت؛ به همین دلیل، هرتصل اقدام به ترویج این دیدگاه کرد و گفت: یهودیان میتوانند بخشی از استحکامات اروپا در آسیا و پیشقراول تمدن در برابر بربریت باشند.[19]
هنگامی که انگلیسِ استعمارگر نیازمند تشویق تجارت در سرزمینهای شام و فلسطین بود، از صهیونیستها خواست تا با اسکان یهودیان در فلسطین آنها را برای انجام این مأموریت جذب کنند. ایرل شافتسبری (1885-1801)، صراحتاً به این موضوع اشاره میکند و میگوید: چه کسانی در دنیا بیش از یهودیان برای تجارت احترام قائلاند؟ آیا یهودیان برای توسعة فعالیتهای خود جایی بهتر از سوریه پیدا میکند؟ آیا انگلیس در ایجاد تغییرات ضروری به منافع ویژهای دست نمییابد؟ لذا پیشنهاد میشود انگلیس از قوم یهود پشتیبانی کند.[20] در همین رابطه هربرت صموئیل (1960-1870) بعد از جنگ جهانی اول گزارشی با عنوان «آیندة فلسطین» منتشر کرد که در آن به صهیونیسم و فواید استراتژیک آن برای انگلیس اشاره کرده و نوشته بود: انگلیس از طریق تشویق یهودیان به مهاجرت به فلسطین که سبب میشود نسبت بالایی از ساکنان این منطقه یهودی شوند، میتواند فلسطین را تحت سلطة خود نگه دارد.[21]
آرتور بالفور، وزیر خارجة وقت انگلیس، با تمسک به دیدگاههای شرقشناسی برای توجیه استعمارگری در شرق میگوید: به واقعیتهای موجود نگاه کنید؛ امتهای غربی بلافاصله بعد از ظهور در تاریخ، از طریق قدرت خودمختاری خود را نشان دادند؛ اما وقتی به تاریخ شرقیها نگاه میکنید، هیچ اثری از خودمختاری در آن مشاهده نمیشود؛ بهگونهای که این مناطق قرنهای متمادی در سایة حکومتهای استبدادی و حاکمیت مطلق زندگی کردهاند. بالفور مدعی میشود که شرقیها احمق و کوتهفکر هستند و نمیتوانند حاکمیت خود را در دست بگیرند. هرچند در تملک اراضی فلسطین، اولویت با ساکنان اصلی است، اولویت هرگز آنها را به حاکمیت نزدیک نمیکند؛ حاکمیتی که اشغالگران در حفظ این سرزمین از آن برخوردار هستند.[22] این اندیشهها سبب شد که سازمانهای تابع دولت انگلیس با صهیونیستها مانند یک متحد رفتار کنند و صهیونیستها بر آن شدند که قدرتهای اروپایی را از فواید وجود خود برای اروپا مطمئن سازند و آنها را متقاعد کنند که یک دولت یهودی میتواند از توسعهطلبی ایشان در مشرق زمین حمایت کند؛ لذا «برای صهیونیستهای غربی قلمروگرایی و تأسیس دولت یهود مهمتر از نفس صهیونیسم یعنی مراجعت به عبادتگاه صهیون بوده است».[23]
بدینترتیب مثلث توجیهات و اطلاعات مستشرقان بههمراه استعمارگری اروپاییان جهت به دست آوردن جای پا در فلسطین و کنترل کانال سوئز و رسیدن به شرق از یک طرف و تلاش بورژوازی یهود برای کنترل مجدد یهودیان و اتحاد با امپریالیسم غارتگر اروپا از طرف دیگر، به شکلگیری صهیونیسم کمک کرد و میان حرکت صهیونیستی و منافع امپریالیستی، اتحاد اجتنابناپذیری برقرار شد و بورژوازی یهود و سرمایهداران اروپایی، نهادهای مالی و سیاسی «تراست مستعمراتی یهود» و «سازمان جهانی صهیونیست» را بنیانگذاری کردند؛ چراکه این حرکت، منافع سرمایهداران اروپایی و کشورهای استعمارگر را به بهترین وجه تأمین میکرد.[24]
3. استشراق و صهيونيسم در بُعد عملکرد و ارائة راهبرد
شرقشناسانی که به مسئلة فلسطین پرداخته و برای نابودی این سرزمین قلم زده و زمینه را برای اشغال آن فراهم ساختهاند، دو راهبرد سلبی و ایجابی در پیش گرفتهاند: راهبرد سلبی، سرزمین بدون مردم، برای مردم بدون سرزمین است و راهبرد ایجابی، اثبات تملک، قدمت و هویت تاریخی فلسطین برای یهودیانِ صهیونیست.
3-1. سرزمین بدون مردم برای مردم بدون سرزمین
شعار «سرزمین بدون ملت برای ملت بدون سرزمین»،[25] یک شعار صهیونیستی است که شناخت تاریخ آن دشوار است اما میتوان گفت که این شعار، یک تغییر سکولاریستی از آن دیدگاه انجیلی است که میگوید: فلسطین، سرزمینی موعود و مقدس و یهود نیز ملتی مقدس است؛ ازاینرو ملت مقدس ناچار باید به سرزمین مقدس بازگردد، زیرا صاحب آن است. شاید اولین کسی که این دیدگاه را سکولاریزه کرد، لرد شافتسبری (1885-1801) باشد که در اواسط قرن نوزدهم میلادی دربارة «سرزمین باستانی برای ملت باستانی» سخن گفت، سپس فرایند سکولاریزاسیون تکمیل شد تا به تعبیر امروزی آن، یعنی «سرزمین بدون ملت برای ملت بدون سرزمین» رسید. به نظر میرسد «اسرائیل زانگویل» (1926-1864) صاحب این تعبیر باشد.[26] بههرحال این شعار ساده، بازتاب طبیعی گفتمان فرهنگی مدرن غرب است و از یک دیدگاه معرفتی سکولاریستی و امپریالیستی سرچشمه میگیرد که تعابیر انجیلی را سکولار میکند و آنها را از تعابیری مجازی که تحقق آن موکول به مشیت الهی در آخرالزمان است، به شعارهای وطن گزین (مهاجرتی) دقیق و مشخص تبدیل میسازد؛ این شعار به زور اسلحه در فلسطین تحقق یافته است. این نگرش که هستی، طبیعت و انسان یک مادة مصرفی است، انسان غربی را در مرکز قرار میدهد و از همینرو، تمام جهان، خالی و بدون تاریخ و بدون انسان میشود و اگر هم انسانی یافت شود، یک مادة مصرفی غیراصیل و بیارزش است؛ در این دیدگاه فلسطین یک سرزمین مسکونی بدون مردم تلقی میشود و فلسطینیان، مردمی احمق معرفی شده و به یک مادة مصرفی تبدیل میشوند که بهخودیخود ارزشی ندارند.[27] یهودیان هم تسلیم همین فرایند میشوند و به جای اینکه ملت مقدس حقیقی باشند، تبدیل به ملت یهود مجازی میشوند و از آنجا که یک ملتاند با تمدن غربی، که فقط ملتهای غربی را شامل میشود، نسبتی ندارند و به همین دلیل، سرزمینی هم ندارند. المسیری میگوید: اروپاییان به یهودیان با نگاه منفی مینگریستند. از نظر آنان یهودیان موجوداتی پست، ملتی فرومایه، استثمارگران اقتصاد اروپا، ناتوان در همسانی نژادی و دارای زاد و ولد فراوان و عناصر فقیر و انگل بودند و به عقیدة بالفور آنان دشمنانی بودند که حضورشان در تمدن غرب به فلاکت آنها میانجامید. بنابراین اروپاییان تاب تحمل یهودیان را نداشتند و برآن شدند تا آنها را از اروپا اخراج و در یک سرزمین خارجی مانند فلسطین ساکن کنند. بدینسان یهودیان فقیر و انگل، با حراست از کانال استرتژیک سوئز، برای غرب ابزار سودمندی میشدند.[28]
استشراق لزوماً باید زمینة استعمار و صهیونیسم را مهیا میکرد و افکار عمومی غربی را به پذیرش دیدگاه تسلط بر ملتهای دیگر شرقی و اعمال خشونت بر ضد آنها وامیداشت. طبعاً این موضوع بدون گرفتن صفت انسانیت از این ملتها و متهم کردن آنها به عقبماندگی و تشبیه کردن آنان به حیوانات، محقق نمیشد. به اینترتیب، این اندیشه که «ما» بهعنوان گروه متمدن و هوشیار و برتر در برابر «آنها» قرار داریم و آنان، انسانهای عقبمانده، احمق و منحطی هستند که حتی لیاقت زیستن ندارند و در هنگام کشتار نباید مورد ترحم قرار گیرند، متأثر از این نوع نگاه مستشرقان به اعراب و فلسطینیان است و بر اساس همین اندیشه است که عوفادیا یوسف، خاخام افراطی صهیونیستی و رهبر حزب صهیونیستی شاس، میگوید: «وقتی یک یهودی مسلمانی را میکشد، گویا یک مار یا یک کرم را کشته است. هیچکس نمیتواند این موضوع را انکار کند که مارها و کرمها برای بشریت خطرناک هستند؛ لذا رهایی از دست مسلمانان، مانند رهایی از دست کرمها، امری طبیعی است».[29]
ادوارد سعید مبتنی بر تجربة شخصی خود مینویسد: زندگی یک عرب فلسطینی در جهان غرب، بهویژه آمریکا، مایة دلسردی است. در این کشور تقریباً اتفاق نظری وجود دارد مبنی بر اینکه از نظر سیاسی، عرب فلسطینی اصلاً وجود ندارد، بلکه او یا مرده است یا مایة دردسر است و یا در مقام «انسان شرقی».[30] این اظهارات نشان میدهد که صهیونیستها در نگاه به عربها و مسلمانان، رویکردهای استشراقی در پیش گرفته و آن را پر و بال دادهاند.[31] تصویری که مستشرقان اروپایی از شرقیان و یا عربها ساختهاند، آنها را افرادی سادهلوح، دروغگو و زودفریبخورنده معرفی میکند که «فاقد انرژی و انگیزه هستند» و افکار و اذهان مخدوش آنها از درک آنچه که اروپاییان هوشمند بلافاصله میفهمند، عاجز است و در همة موارد در طرف مقابل روشنی و وضوح، مستقیم بودن، نجابت و اصالت نژاد آنگلوساکسون قرار دارند.[32] تحت تأثیر این تصویرگریهاست که «آحاد همام»، متفکر صهیونیست، وقتی ملاحظه میکند که شهرکنشینان صهیونیست با خشونت با عربهای فلسطینی رفتار میکنند، به فلسطینیها به چشم « وحشیان بیابانگرد» و «ملتی همانند خران که بینایی ندارند و چیزی را از آنچه پیرامونشان میگذرد درک نمیکنند» مینگرد.[33]
اصولاً شرقشناسی علمی است عجین با تفکرات برتریطلبانة اروپاییها که با نوعی از نژادپرستی و امپریالیست همراه شده است. صهیونیستها دیدگاههای خود نسبت به عربها را از مفاهیم استشراقی اخذ کردند و سپس آن را به رویکردهای نژادپرستانه توسعه دادند. استشراق نوعی نگاه سیاسی به واقعیتها است، نگاهی که مبتنی بر تقویت تفاوت بین دو گرایش متفاوت است. شاتوبریان (1848-1768)، مستشرق فرانسوی، مردم مصر و مسلمانان این کشور را ملتی احمق و منحط توصیف میکند.[34] این نظریة برتریطلبانه و نژادپرستانه همان رویکردی است که صهیونیستها از زمان آغاز فعالیتهای خود دنبال کردهاند. در نشستی که بین مارک سایکس نمایندة دولت بریتانیا و رهبران صهیونیسم برای دفاع از مطالبات آنها در سال 1917 برگزار شد، مطالبات صهیونیستها مبتنی بر عدم مساوات بین آنان و ساکنان عرب فلسطین بود، چرا که فلسطین را کشوری عقبمانده میدانستند.[35] به نظر لامارتین (1869-1790)، مستشرق معروف فرانسوی، مشرقزمین عبارت است از یک مجموعه ملتهای بدون سرزمین، وطن، حق و حقوق، قوانین یا امنیت که بیصبرانه در انتظار یافتن پناهگاه یعنی اشغال خاک خود بهدست اروپاییان هستند.[36]
غرب استعمارگر، اشغال شرق را در چارچوب تلاش برای آبادسازی و ایجاد فرهنگ و تمدن برای آنها توجیه میکرد. تلاش مستشرقان در این زمینه تنها منحصر به مقدمهچینی برای استعمار نبود، آنها پا را از این هم فراتر گذاشته و به سمت محقق ساختن پروژههای صهیونیستی و ایجاد کشوری ملی برای یهودیان در اراضی فلسطین پیش رفتند. بدینترتیب، مستشرقان در ظاهر بهعنوان طلایهداران عصر روشنگری و در واقع بهعنوان پیشقراولان استعمار، در گفتهها و نوشتههای خود به ناروا و دروغ به جهانیان باوراندند که ساکنان جهانِ آن سوی مرزهای اروپا (شرق)، مردمی وحشی هستند و تنها اروپا دارای بالاترین تمدنها است و شایستگی دارد که بر تمام ارزشهای فرهنگی جهان و بر همة امور سیاسی و نظامی، صنعتی، اجتماعی و فرهنگی جهانیان چیره شود.[37] استدلالی که در پس این نظریه هست اگر خلاصه و دقیق روشن شود، فهمش آسان است. در این جهان، غربیها هستند و شرقیها، غربیها مسلط هستند و شرقیها باید تحت سلطه باشند و این سلطه معمولاً بدان معناست که باید اراضی آنان تحت اشغال قرار گیرد.[38]
مبتنی بر این تفکر استعلای غرب و غربی بر دیگران است که صهیونیستهای یهودی که در حقیقت شعبهای از سیستم استعلایی و استعماری غرب هستند، با ارائة یک تحلیل از زبان « میخائیل ینی ئیل برچر» رسالت حکومت اسرائیل را چنین خلاصه میکنند: مشتاقیم بین قدرتهای استعماری سابق غرب و ممالک وابسته همچون یک پل عمل کنیم.[39]
احمد بهنسی معتقد است که تداخلی بین استشراق غربی و یهودیت و صهیونیسم و اسرائیل وجود دارد. استشراق یهودی با بررسی مطالعاتی از اسلام و جوامع اسلامی به همراه استشراق غربی در قرن هجدهم آغاز شد و در ادامه بعد از آغاز فعالیتهای جنبش صهیونیسم، یهودیان را به این جنبش مرتبط کرد تا بتواند به رویکردهای صهیونیستی خدمت کند و موجودیت یهودیان در فلسطین را نهادینه سازد. در همین راستا بود که نهایتاً بعد از اعلام موجودیت اسرائیل در سال 1948، مستشرقان با مطالعات انجامشده در زمینة درگیریهای عربی و اسرائیلی سعی کردند به رهبران اسرائیل در مدیریت این درگیریها کمک کنند.[40]
هنگامی که اسامی مستشرقان برجسته را مشاهده میکنیم، میبینیم که بسیاری از آنها اصالتاً یهودی بودهاند؛ برای مثال سولومون مونک (1867 ـ1803) مستشرق فرانسوی در سال 1845 کتابی به نام فلسطین و توصیف جغرافیایی و تاریخی و باستانی آن منتشر کرد. آرمینوس وامبری (1913ـ1832) مستشرق مجارستانی نیز میانجی تئودور هرتزل بود تا در سال 1901 با سلطان عبدالحمید عثمانی گفتگو کند. اگنتس گولدزایهر (1921ـ1850) مستشرق مجارستانی نیز توجه ویژهای به دین اسلام و مذاهب اسلامی داشت و یکی از مهمترین کتابهای وی مطالعات اسلامی نام دارد. جوزف هورویچ آلمانی (1931ـ1874) نیز عضو شورای مدیریت دانشگاه العبریه بود. ریچارد گوتهیل انگلیسی (1936ـ1862) نیز مقالة صهیونیسم در فرهنگ یهودیت را به نگارش درآورد؛ وی بین سالهای 1904ـ1898 ریاست اتحادیة صهیونیستها و آمریکاییها را بر عهده داشت. اتفاقی نیست که بسیاری از مستشرقان و فعالان و تحلیلگران عرصة شرقشناسی اصالتاً یهودی بودهاند، ساندر سلیمان رئیس بخش علوم سیاسی دانشگاه الخلیل در این زمینه میگوید: یهودیان به عنوان اقلیتی در اروپا عمداً مطالعاتی در زمینة علوم انسانی را آغاز کردند تا بتوانند بر افکار و رویکردهای غربیها تأثیر بگذارند. این موضوع میتواند پدیدة مذکور را تفسیر کند.[41]
پدیدة استشراق از طریق علم و دانش زمینههای اعمال قدرت و سلطة استعماری بر فلسطین را مهیا کرد، بهگونهای که جمعیتهای استشراقی اجرای مأموریت شهرکنشین ساختن صهیونیستها را در فلسطین تسریع کردند. از مهمترین اقدامات این جمعیتها تشکیل صندوق شناسایی فلسطین[42] بود که در سال 1865 صورت گرفت. هدف از این اقدام، شناسایی کامل و دقیق اراضی فلسطین و مطالعات علمی در آثار و اسناد مرتبط با تاریخ توراتی و انجام برخی حفاریها برای متمرکز شدن بر حضور امت یهودی در این منطقه بود. علما و مستشرقان هماهنگی کاملی با افسران وزارت جنگ ایتالیا و نیروهای مهندسی سلطنتی داشتند. افرادی نظیر لورنس (1935-1888) و پالمر (2002-1909)، معتقد بودند که اشغال فلسطین، امنیت مسیرهای مواصلاتی اصلی را تضمین کرده و مالکیت فلسطین را در اختیار یهودیان قرار میدهد.[43]
پس از این، بهجز عملیاتِ تبدیل شدن به ابزار و به کار گرفته شدن ـ که مشکل دوگانة انتقال یهودیان از غرب به فلسطین و انتقال فلسطینیان به تبعیدگاه را در بر میگرفت ـ کاری باقی نمیماند. تمام این عملیات تحت نظارت تمدن غربی و در راه منافع آن انجام میگرفت، یعنی همان برنامة صهیونیسمسازی فلسطین. بدینسان، صهیونیستها با مطرح ساختن شعار «سرزمین بدون ملت، برای ملت بدون سرزمین» ادعا میکنند که یهودیان، ساکنان اولیة فلسطین بودهاند و این سرزمین به آنها تعلق دارد و نه به فلسطینیان.
افزون بر این، پژوهشهای شرقشناسانه توجه خود را بر تحلیل و بررسی شخصیتها و جوامع عربی متمرکز کردند تا با ارائة تصویر عرب عقبمانده و حاشیهای، برنامهها و طرحهای علمی لازم را جهت غلبه بر خصوصیات مثبت و بیان خصوصیات منفی آنها وضع کنند و جوامع عربی و فلسطینیها را به منزلة جوامعی عقبمانده، افراطی و صحرانشین و بیابانگرد که هیچ ریشهای در منطقه ندارند، یا حیوانات و موجوداتی صرفاً اقتصادی به جهانیان معرفی کنند و بدینوسیله به هدف جنبش صهیونیزم و اسرائیل دست یابند و در دیباچههای علمی و آکادمیک این شعار صهیونیستی که «اعراب هیچ حقی در هیچ چیز ندارند و فلسطین سرزمینی بدون ملت برای ملتی بدون سرزمین است» نمود پیدا کند.[44] فرضیة حاکم بر این گفتمان این است که اعراب فلسطینی چارهای نداشتند جز آنکه افسانة برتری اسرائیل را بپذیرند.
مستشرق فرانسوی الفوس دلامارتین (1869ـ1790) معتقد بود که فلسطین، سرایی خالی است که منتظر کسی است که در آن کشت و کار کند؛ چرا که ساکنان اصلی آن هیچ ارزشی ندارند و شایستگی زیستن در این سرزمین را ندارند. به همین علت بود که صهیونیستها دیدگاه مشهور «سرزمین بدون ملت برای ملت بدون سرزمین» را مطرح کرده و آن را به عنوان گفتمان صهیونیستها تثبیت کردند. چیزی که به صورت واضح در اظهارات گولدا مائیر نخستوزیر رژیم صهیونیستی نیز مطرح شد. وی معتقد بود: چیزی به نام ملت فلسطین وجود ندارد.
این افکار به همینجا ختم نمیشد، آنها حتی نام تاریخی فلسطین را نیز منکر شدند. برنارد لوئیس(2018-1916) شرقشناس یهودی انگلیسی که تخصصش تاریخ اسلام و آثار تقابل اسلام و غرب است و در بیش از سی کشور قومی و فرقهای، خطرناکترین طراح نقشة فروپاشی خاورمیانه در قرن بیستم محسوب میشود، هیچ حق آزادی برای اعراب [و مسلمانان غرب آسیا] قائل نبود و تعامل با آنان را اشتباه میدانست؛ چرا که از دید او، اعراب قبایلی بودند که در حال نزاع با هم بودند. وی در همین زمینه گفته است: اعراب و مسلمانان، اقوام فاسدی هستند که نمیتوان آنها را متمدن کرد و اگر بهحال خودشان رها شوند، دنیای متمدن را با موجی از انسانهای تروریست که تمدنها و جوامع را نابود میکنند مواجه میسازند؛ بنابراین راهحل درست برای برخورد با آنها اشغال و استعمار مجدد سرزمینهای آنهاست. وی منکر نام فلسطین در تاریخ شده و مدعی است که نام تاریخی فلسطین یعنی «بلسطینا» در میان یهودیان متعارف نبوده و آنها این منطقه را سرزمین اسرائیل میخواندهاند.[45]
3-2. مستشرقان و تاریخسازی برای یهودیان صهیونیست
علیرغم عدم مساعدت اسناد و شواهد تاریخی برای اثبات ادعای رهبران یهودیان صهیونیست مبنی بر حاکمیت یهودیان بر فلسطین، مستشرقان جهت استقرار یهودیان در فلسطین، به ساخت «تئوری تداوم» و تاریخسازی برای آنها از مرحلة اثبات وجود تاریخی یهودیان در فلسطین تا لزوم تشکیل دولت اسرائیل دست زدهاند. الستون مستشرق و محقق انگلیسی مینویسد: «حلقة ارتباطی آشکاری بین تاریخ باستانی سرزمین فلسطین و تاریخ پرمعنی اخیر و مملو از پیکار آن دولت تحت حاکمیت عثمانی موجود است، بهطوری که میتوان گفت که فلسطینِ زمان اعلامیة بالفور و بالاخره دولت کنونی اسرائیل در واقع یک امر واحد بهشمار میآیند».
وی بر این ادعای استدلالناپذیر که معلوم نیست بر چه منطقی استوار است، چنین تأکید میکند: «البته برای قوم یهود، از زمان پراکندگیهای جبری دیرین مردمی تاکنون یک تداوم روانی غیرمنقطع وجود داشته است… و حفظ همین تداوم روانی بوده است که این قوم را به منزلة یک ملت در عرصة سرزمینهای تبعید، متحد و محفوظ داشته است و آن نیروی جنبش روانی مجدد وی را در یک سطح ملی، توأم با یک همکاری یهوداگونه، به سرزمین فلسطین و تولد مجدد یک دولت مستقل، هدایت کرده است».[46]
احمد بهنسی محقق و مترجم عبری معتقد است: در تاریخ نوین، شرقشناسی یهودی و صهیونیستی و اسرائیلی، بخشی از جنبش شرقشناسی در غرب است که تحقیقات خود را بر اسلام و جوامع اسلامی متمرکز میکند تا در خدمت صهیونیزم و ریشهای جلوهدادن موجودیت یهود در فلسطین باشد. هدف نهفته در پشت پردة تمام پژوهشهای شرقشناسی اینچنینی و تلاشهای علمی و آکادمیک بسیار دیگر، این است تا با نگارش و تفسیر مجدد تاریخ جهان عرب به طور عام و فلسطین و قدس بهطور خاص، بهنحوی پیشینة حضور و سکونت مستمر یهود را در فلسطین به قرنهای دور برسانند و بر این نکته تأکید کنند که این کشور و شهر قدس در طول تاریخ مرکز دینی و سیاسی یهود بوده است.[47]
گام اول: سرزمین موعود
مستشرقان برای توجیه تشکیل دولت صهیونیستی در فلسطین ابتدا سعی کردند یک پشتوانة ایدئولوژیکی و اعتقادی برای آن درست کنند. آنها سعی کردند سرزمین فلسطین را «ارض موعود» بخوانند و آن را به مثابة یکی از «معجزات خلقت» و حکمت بشری ـ که هیچ وجه مشترکی با سابر دول ندارد و همچون «پدیدهای جدید» در عرصة تاریخ بشری جلوهگر شده است ـ معرفی کنند.[48] ازاینرو کشور اسرائیل وعدة خداوندی تلقی شده و از مشروعیت آن سؤال نمیشود؛ همچنانکه خانم گلدامایر و مناخیم بگین گفتند: این سرزمین به ما وعده داده شده است و ما را بر آن حقی است.[49]
ناپلئون بناپارت در زمان حمله به مصر و سرزمین شام، یهودیان را تشویق کرد که پشتسر فرانسه قرار بگیرند تا بتوانند عظمت اصلی بیتالمقدس را احیا کنند. وی به یهودیان وعده داد که در صورت کمک به نیروهای فرانسه، آنها را به اراضی بیتالمقدس انتقال خواهد داد. بناپارت دیدگاههای کتاب توصیفات مصر را دنبال میکرد که مستشرقان فرانسوی مقارن با این حمله آن را به نگارش درآورده و مدعی بودند که یهودیان، وارثان اصلی فلسطین هستند. در همین راستا بود که حییم وایزمن سرکردة صهیونیستها در نامهای به چرچیل، ناپلئون را اولین صهیونیست متمدن غیریهودی خواند. آنجتیل دپرون شرقشناس (1805ـ1731) نیز در همین راستا به دنبال ایجاد خاستگاههای یهودی در منطقه برآمده بود، وی سفرهای زیادی را انجام داد تا دلایلی برای موجودیت «ملت برگزیدة خدا» در گذشتة فلسطین پیدا کند.[50]
اسحاق دولاپریر (1676-1594) از دانشوران و مستشرقان فرانسوی با صراحت تمام از استقرار دوبارة یهودیان در سرزمین مقدس سخن گفته و آن را طلیعة پیروزی نهایی مسیحیت دانسته است و از دولت فرانسه میخواهد تا به بازگشت یهودیان به سرزمین مقدس کمک کند.[51] توماس برنت (1715- 1635) که دانشور و نویسندة سرشناس انگلیسی است مینویسد: خداوند هرگز قوم بنیاسرائیل را به حال خود رها نخواهد کرد. جان لاک (1704-1632) واضع نظریة لیبرالیسم، از اعطای حقوق کامل شهروندی انگلیس به یهودیان دفاع میکرد و در کتاب تعلیقاتی بر نامههای قدیس پولس میگوید: خداوند میتواند یهود را در یک سرزمین گرد آورد… و آنها را در کشورشان در اوضاع و احوال درخشانی قرار دهد.[52] ادوارد کینگ (1807-1725) از روشنفکران و مستشرقان مذهبی انگلیس بر بازگشت یهودیان «بهعنوان یهودی» به سرزمین مقدس تأکید میکند و معتقد است انتشار عقیدة «هزاره» و «بازگشت مسیح» در قرن هفدهم باعث به قدرت رسیدن جناح مسیحیت یهودی شد و در نهایت، به قدرت یافتن ایدة برانگیختگی اسرائیل در میان فلاسفه و ادبای اروپایی قرون هفدهم و هجدهم انجامید.[53]
بنابراین مستشرقان و سایر اندیشمندان و سیاستمداران اروپایی در گام نخست با صبغة اعتقادی و موعودگرایی برای تشکیل دولت یهود در کنار هم قرار گرفتند و زمینه را برای تشکیل دولت یهود فراهم ساختند.
گام دوم: قدمت یهود
مستشرقان در کنار سیاستمداران و دیگر اندیشمندان اروپایی، صهیونیسم را که یکی از ابزارهای استعمار و امپریالیسم است، جریانی قدیمی معرفی میکنند که از هزاران سال پیش امید بازگشت به فلسطین را در خاطرة خود میپرورانده است. پروفسور نورمن بنت وبچ انگلیسی که در خصوص فلسطین مطالب زیادی نگاشته است میگوید: صهیونیسم همانقدر قدیم است که اسارت ملت یهود، آنگاه که بختالنصر هیکل را به ویرانی کشید.[54]
یکی از معروفترین شرقشناسان فرانسه که از اندیشة صهیونیسم در قرن نوزدهم حمایت میکرد ژوزف سالوادور (1873- 1796) بود. وی اولین یهودی فرانسوی است که اندیشة یهودیت باستانی را ابراز کرد و پیشبینی کرد که فلسطین سرانجام به مرکز اقتصادی یهود و در عینحال مرکز آرمانهای ملیگرایانة این قوم تبدیل خواهد شد و کشور جدیدی در کنار سواحل جلیله و کنعان باستانی تشکیل خواهد شد و یهودیان در آنجا میتوانند با توجه به خاطرههای تاریخی ظلم و ستمی که در برخی کشورها بر آنان روا داشتهاند، با همدردی پاکدینانة انگلیس، ادعای خود را پیش ببرند.[55] سومبارت، اقتصاددان و جامعهشناس آلمانی (1941ـ1863)، یهودیان را قومی کهن میداند که چون مصریان، بابلیان، آشوریان و فنیقیها در خاور نزدیک ریشه دارند، با این تفاوت که یهودیان به دلیل انسجام گروهی و از طریق ازدواج درونی ویژگیهای نژادی نخستین خود را حفظ کردهاند.[56]
بدینترتیب، غالب مستشرقان در یک سمفونی هماهنگ با سیاستمداران استعمارگر و جنبش صهیونیسم، دو دلیل مذهبی و تاریخی در رابطه با تأسیس کشور اسرائیل در فلسطین ارائه کردند. آنان از یکسو بازگشت یهودیان به فلسطین و تشکیل دولت جدید را تحقق وعدة الهی خواندند که خداوند به بنیاسرائیل داده است و از دیگرسو مسئلة ارتباط تاریخی یهودیان با سرزمین فلسطین یا اسرائیل باستانی را مطرح کردند و تأسیس مجدد اسرائیل در 1948 و تلاشهای جنبش صهیونیست در اواخر قرن نوزدهم را در واقع بازسازی حکومت باستانی قوم یهود دانستند، حکومتی که در اثر هجوم بیگانگان در سدة پنجم قبل از میلاد نابود شده بود.[57]
گام سوم: استقرار یهود در فلسطین و تشکیل دولت اسرائیل
فکر تأسیس دولتی برای قوم یهود، به دوران استعمارگری فرانسه در زمان ناپلئون بناپارت بر میگردد. در سال 1779 ناپلئون در آغاز حملة خود به مشرق زمین از یهودیان جهان خواست که به نیروهای فرانسوی بپیوندند و قول داد که در ازای این همکاری، در فلسطین برای آنها یک کشور یهودی تأسیس کند. وی وقتی در سوریه خود را برای حمله به شرق آماده میکرد، اعلامیهای منتشر کرد و در آن از یهود خواست برای برپایی مجدد مملکت قدیمی قدس زیر پرچم او بجنگند.[58]با شکست فرانسه و عدم استیلای ناپلئون بر مصر، سوریه و فلسطین، انگلیس سلطة خود را بر این مناطق تحکیم بخشید. بنابراین، ابتدا فرانسه و بعد انگلیس خواستار تشکیل دولت یهودیان در فلسطین شدهاند. میراث جنگ جهانی اول برای شرق اسلامی، فروپاشی امپراتوری عثمانی و تجزیة جهان اسلام و برای غرب، خصوصاً فرانسه و انگلیس، بسط سلطة استعماری و تصرف واحدهای جداشدة بیسرپرست از دولت عثمانی و تحت قیمومیت قرار دادن آنها بود.
در این غارت و تقسیم غنایم بر اساس قرارداد سایکس- پیکو، فلسطین سهم انگلیس شد و این کشور با برقراری سیستم جدید حکومتی- قیمومیت، مهاجرت و استقرار یهودیان صهیونیسم به فلسطین را تسریع و تسهیل کرد. در نتیجه، جمعیت جامعة یهودی صهیونیستی افزایش یافت و ساختار جمعیتی فلسطین بهشکل عجیبی به نفع یهودیان تغییر کرد. در این مرحله از تراژدی غصب فلسطین و آوردن یهودیان به آنجا، قضیه، بیشتر ماهیت سیاسی پیدا میکند و حضور مستشرقان کمرنگ میشود. از اینرو، لرد پالمرسون، نخستوزیز وقت انگلیس و طراح اصلی ایدة تشکیل و تأسیس دولت اسرائیل در قرن نوزدهم، در نامهای به سفیر انگلیس در استانبول نوشت: پیشنهاد تأسیس یک کشور یهودی در سرزمین اجدادی آنها که تحتالحمایة انگلیس خواهد بود، اینک بهصورت یک مسئلة جدی در آمده است.[59]
بالاخره در پایان جنگ جهانی اول، جمعیت جامعة یهودی فلسطین، متشکل از قدیمیها و تازهواردها، به میزان قابل توجهی رسید و حکومت انگلیس در سال 1917 در اعلامیة بالفور خواستة یهودیان صهیونیست را به رسمیت شناخت و بدون تعیین حد و مرز از طرح یک «موطن ملی برای یهودیان» حمایت کرد. این اعلامیه، قیمومیت فلسطین را به انگلیس سپرده بود و انگلیس هم با همدستی صهیونیستها کشور اسرائیل را بهوجود آورد. بدینسان قدرتهای استعماری برای حفظ منافع خود کشور اسرائیل را تشکیل دادند و اسرائیل بر اساس سنت یهود، که همچون پوشش و دستاویزی از آن استفاده میشود، بهوجود نیامده بلکه از ناسیونالیسم و سیاست استعمارگرانة غرب در قرن نوزدهم سرچشمه گرفته است و نوعی نژادپرستی، ناسیونالیسم و استعمارگری است.[60]
توافق و تطابق منافع انگلیس با بنیانگذاران اسرائیل باعث انعقاد نطفة کشور صهیونیستی و نامشروع اسرائیل شد. ارل شافنتس بری، سیاستمدار و شرقشناس انگلیسی در نامهای به پالمرسون نوشت: اگر بازگشت یهودیان را در پرتو وضع جدید فلسطین با استعمار آن مورد توجه قراردهیم، خواهیم دید که این طرح و اقدام، ارزانترین و مطمئنترین راه تدارک نیازمندیهای این نواحی کمجمعیت است.[61]
اهمیت وجود یک پایگاه در منطقة خاورمیانه برای کشور استعمارگر انگلیس آنقدر حیاتی بود که ماکس نوردو، از شرقشناسان و رهبران صهیونیست در اوایل قرن بیستم، اعلام کرد: زمانی فرا رسیده بود که اگر صهیونیسمی هم وجود نمیداشت، بریتانیای کبیر آن را اختراع میکرد.[62] یوری ایوانف، مستشرق و محققی که درخصوص مسئلة فلسطین و اسرائیل آثار زیادی دارد، مینویسد: هدف غرب استعمارگر، بهویژه انگلیس و بعدها آمریکا، از بهوجود آوردن اسرائیل در سرزمین فلسطین، سه وظیفه بود:
- تبدیل حکومت صهیونیسم به جانور درندهای که در کنترل اوضاع و یا تعیین مسیر اوضاع خاورمیانه، که برای امپریالیسم اهمیت حیاتی دارد، قادر به اعمال زور باشد.
- کمک به مرکزیت یافتن بیشتر اسرائیل به مثابة یک کانون نفوذ سیاسی و فکری و در صورت امکان مرکز کنترل یهودیانی که در ممالک مختلف زندگی میکنند.
- تقویت و تحکیم موقعیت اسرائیل به مثابة ابزاری برای اعمال نفوذ سیاسی و اقتصادی امپریالیسم در کشورهای در حال رشد آسیا و آفریقا.[63]
بدین ترتیب، خمیرمایة اصلی اندیشة تشکیل دولت صهیونیستی اسرائیل، یعنی بازگشت به فلسطین، ابتدا توسط شرقشناسانی که همدست کشورهای استعماری متبوع خود بودند، توجیه و توصیف علمی و تاریخی شد و سپس از سوی قدرتهای استعماری رقیب در اروپا مطرح شد و بعدها بورژوازی یهود در جهت دست یافتن به اهداف خود، با سرمایهداری اروپا همدست شد و کشور اسرائیل را بنیان نهاد.[64]
4. نقد و ارزیابی
گرچه در این مقاله به صورت مبسوط به دنبال نقد این ادعاها نیستیم اما چنانکه گذشت اسناد و شواهد تاریخی ادعای مستشرقان و یهودیان را مساعدت نمیکند. این بحث را در قالب چند مطلب پی میگیریم.
اولاً عبریها یا اتباع حکومت اسرائیل، نخستین ساکنان سرزمین فلسطین نبودند، بلکه اسلاف اعراب کنونی جزء اولین ساکنان فلسطین بودهاند.[65] در ادوار گذشتة تاریخ به دلیل سکونت اعراب کنعانی در فلسطین، به آنجا «ارض کنعان» میگفتند و نام فلسطین به تبع یکی از قبایل کریتی که دوازده قرن قبل از میلاد در سواحل مدیترانه میان یافا و غزه زندگی میکردند و بعداً به فلسطینیون معروف شدند به این سرزمین اطلاق شد.[66] ارض کنعان کهنترین نامی است که این کشور بدان نامیده شده است. سلطة کنعانیان حدود 1500 سال یعنی از 2500 تا 1000 قبل از میلاد طول کشید. در اواخر این دوره بود که یهودیان توانستند این سرزمین را تحت سلطة خود درآورند.[67] تصرف کنعان بهدست یوشعبننون در 1200 سال قبل از میلاد صورت گرفته است.[68] میان اسرائیلیها و ساکنان اصلی فلسطین حدود 200 سال جنگهای پراکنده در جریان بوده تا اینکه هزار سال قبل از میلاد، حضرت داودG اولین حکومت اسرائیل را ایجاد کرده است؛ وی بنای بیتالمقدس یا اورشلیم را آغاز کرده و این بنا بعد از او به دست حضرت سلیمانG به پایان رسیده و معبد مقدس یا هیکل سلیمان نام گرفته است.[69] با اینحال یهودیان هیچوقت نتوانستند سلطة خود را بر تمام فلسطین بگسترانند و مجموع حکومت آنان در در این سرزمین به پنج سده هم نمیرسد.[70] جورج ولز، مورخ انگلیسی، در کتاب خلاصة تاریخ جهان، تاریخ یهودیان (عبرانیان) را چنین خلاصه میکند: «زندگی یهودیان در فلسطین به وضع آدمی میماند که اصرار دارد در راه پررفتوآمدی اقامت کند، در نتیجه کامیونها و اتوبوسها مدام از رویش میگذرند… . در تاریخ مصر و سوریه و آشور و فنیقیه که تاریخی وسیعتر از تاریخ یهودیان است، مملکت یهودی از آغاز تا پایان چیزی جز یک حادثه گونة زودگذر نبوده است».[71]
بنابراین ادعای صهیونیستها که خود را وارثان فلسطین میخوانند و تاریخ سیاسی این سرزمین را با حکومت پادشاهی اسرائیل در سالهای پیش از میلاد برابر میدانند و عبرانیها را جزو ساکنان اولیة فلسطین به حساب میآورند، از اعتبار چندانی برخوردار نیست. مستشرق معاصر روژه گارودی (2012ـ1913)، عبرانیان را تنها ساکنان فلسطین نمیداند و معتقد است: آنها یکی از مجموع ملتهای مستقر در «هلال حاصلخیز» بودند. آنها به هیچوجه نمیتوانند مقام و جایگاهی استثنایی در این تاریخ طولانی برای خود طلب کنند.[72]
جالب اینکه حامبان اروپایی تشکیل دولت اسرائیل در فلسطین نیز به این امر واقف بودند. زمانی که بحث قیمومیت انگلیس بر فلسطین در مجلس اعیان انگلیس مطرح شد، یکی از اعضای مجلس ضمن موافقت با یک وطن ملی برای یهودیان، انتخاب فلسطین را برای این امر بیعدالتی به مردم فلسطین دانست و با آن مخالفت کرد و گفت: «فلسطین وطن اصلی یهودیان نیست. یهودیان، این سرزمین را پس از کشتار بیرحمانه به دست آوردند و هرگز همة آن را که اکنون آشکارا درخواست میکنند، متصرف نشدند. اعتبار این ادعا مثل این است که اعقاب رومیان قدیم مالکیت کشور انگلستان را ادعا کنند؛ زیرا رومیان به همان مدتی که یهودیان فلسطین را در اشغال داشتند، بر انگلستان حکومت کردهاند… اگر قرار شود ادعای فتح چندین هزار سال قبل را مبنای کار قرار دهیم، تمام جهان باید واژگون شود. تنها ادعای واقعی نسبت به فلسطین از آنِ ساکنان فعلی آن است که بعضی از آنها فرزندان همان مردمی هستند که قبل از حملة یهود در آنجا زندگی میکردند و بقیه، قرزندان اسرائیلیهایی هستند که مسلمان شدند».[73]
همچنین مورخان مشهور معاصر بر عربی بودن فلسطین و انکار پیوند تاریخی مردم یهود با آن سرزمین تأکید کردهاند. حمید احمدی به نقل از «فرانسیس امیلی» در تحقیقات خود پیرامون استقرار اعراب در فلسطین نوشته است: این اعراب هستند که پیوند ثابت و مستمر و لاینقطعی با فلسطین داشتهاند، نه یهودیان و آرنولد توینبی (1975-1889) مورخ سرشناس بر این امر تأکید میورزد که فلسطین یک سرزمین عربی است و یهودیان، چه در زمان قدیم و چه در زمان جدید، تجاوزکارانه وارد آن شدهاند.[74]
ثانیاً اختلاف بر سر انتخاب کشوری به عنوان وطن ملی یهودیان، حاکی از غیر اعتقادی بودن آن است. زیرا عدهای با توجه به واقعیتها، معتقد به تشکیل دولت اسرائیل در فلسطین نبودند. یوری ایوانف در این خصوص مینویسد: فکر تأسیس حکومت یهود صرفاً همچون ابزار و وسیلهای کمکی و فرعی مطرح بود. ازاینرو محل استقرار این مرکزِ نفوذ از دید صهیونیستها اهمیت چندانی نداشت.[75] موضوع دیگری که این مطلب را تقویت میکند پیشنهادهای اولیه برای وطن ملی یهودیان است. عدهای ابتدا کشور اوگاندا، بعد آرژانتین و عراق و قبرس و حتی منطقة العریش در صحرای سینای مصر را پیشنهاد دادند و در پایان، کشورهای کنگو، موزامبیک، لیبی و آنگولا پیشنهاد شد؛ ولی هیچکدام مورد موافقت اتاق فکر مشترک استعمارگران و صهیونیستها قرار نگرفت؛ نه به این دلیل که موارد پیشنهادی به یهودیان تعلق ندارد؛ بلکه بنا به گفتة حییم وایزمن، مناطقی که پیشنهاد شدهاند یا بسیار سردند یا فوقالعاده گرم و توسعه و عمران آنها مستلزم صرف سالها کار و هزینة سرسامآور است.[76]
انتخاب فلسطین پیشنهاد انگلیسیها بود و هرتصل، که از او به عنوان بنیانگذار اسرائیل یاد میشود، پس از سفر به لندن در 1895 و ملاقات با سامثل مونتاگو، سرمایهدار یهودی و عضو مجلس عوام انگلیس، با طرح فلسطین بزرگ آشنا شد و به پیشنهاد سامئل، آرژانتین را که پیشنهاد اولیة خودش بود کنار گذاشت.[77] بنابراین اگرچه صهیونیستها برای ایجاد میهن قومی برای یهودیان تلاش کردند، در ابتدا اصرار زیادی برای استقرار یهودیان در فلسطین نداشتند؛ اما در نهایت چیزی که باعث انتخاب فلسطین به عنوان وطن ملی برای یهود و کشور اسرائیل شد و یهودیان آن را به مناطق دیگر نظیر آرژانتین و اوگاندا ترجیح دادند، قدرت اسطورهپردازی یا نام این منطقه بود و استعمارگران غربی با تکیه بر همین نام اسطورهای فلسطین بود که با صهیونیستها به توافق رسیدند تا ساکنان واقعی فلسطین را که صاحبان اصلی آن بودند از آنجا اخراج کنند و با یک ادعای واهی و خیالی آن را به تصرف درآورند.
ثالثاً مخالفت یهودیان فلسطین با تأسیس یک وطن ملی یهودی در این کشور، خود نشانگر این واقعیت است که تشکیل این دولت برای فلسطینیها و حتی یهودیانی که در این کشور زندگی میکردند، یک ایدة خارجی و مفهومی بیگانه و تحمیلی بود. مشاجرهای که آن زمان در مجلس اعیان انگلیس سر این موضوع واقع شده است گویای این مطلب است. لرد اسلینگتون در آن مشاجره گفته است: یهودیان فلسطین در گذشته با جامعة عرب در کمال صلح و صفا زندگی کرده و از تمام امتیازاتی که سایر اتباع امپراتوری عثمانی داشتهاند برخوردار بودهاند. من به جرئت میگویم آنها هرگز به فکر ایجاد دولت صهیونیست نیفتادهاند… . تمام این تشنجات، از خارج و از طرف یهودیانی که در سایر نقاط جهان زندگی میکنند به وجود آمده است.[78] بنا بر مطالب فوقالذکر، هم فکر و هم تأسیس یک دولت ملی برای یهودیان یک طرح و نقشة استعماری است که از اتاق فکر مستشرقان، استعمارگران اروپایی و صهیونیستهای نژادپرست و توسعهطلب بیرون آمده و دولت غاصب اسرائیل با مساعدت بورژوازی و آژانسهای یهودی برای چپاول مداوم منابع ملتهای منطقه شکل گرفته است.
نتیجهگیری
شرقشناسی، بهمثابة یک علم، هرچند در شناسایی و احیای بعضی از مواریث علمی و فرهنگی مشرقزمین و شاناساندن آنها به جهانیان تلاشهای درخور تقدیری انجام داده است، مستشرقان در غالب موارد دانسته یا ندانسته، پیشقراولان استعمار بودهاند و تقارن و همزادی استشراق با پدیدة استعمار مؤید این مطلب است. در خصوص مسئلة فلسطین نیز این همدستی و هماهنگی بین دستگاه استعمار با جریان استشراق مشهود است. مستشرقان و شرقشناسان بهعنوان طلایهداران دول استعماری متبوع خود، با سلب هویت انسانی از شرقیان بهطور عام و از اعراب و فلسطینیان بهطور خاص، آنان را انسانهایی فاقد عقل و شعور معرفی کردند که اگر تحت تربیت و قیمومیت غربیان قرار نگیرند، امکان ادامة حیات انسانی نخواهند داشت و لازمة این کار، اشغال کشورهایشان توسط غربیان و پناه گرفتن آنان در آغوش غربیان است. راهکار اجرا و عملیاتی ساختن این طرح بهظاهر دلسوزانه، مهاجرت یهودیان نوعاً غربی یا تربیتیافته در غرب به سرزمین فلسطین بود؛ اما برای اینکه اعراب و فلسطینیان مقاومت نکنند، باید برای مهاجران یک تعلق خاطر و دلیل و زمینهای برای مهاجرت و پذیرش در فلسطین به وجود میآمد. تعلقسازی و بهانهتراشی نیز کار مستشرقان بود. آنان با پردازش تئوری تداوم مستمر و تاریخی یهودیان در فلسطین گام بعدی را برای ساخت یک دولت یهودی در سرزمینی که متعلق به یهود نبود برداشتند و با همکاری استعمارگران غربی، که نه به دلایل مذهبی یهود اعتقاد داشتند و نه به تئوری تداوم تاریخی آنان در فلسطین، زمینة اشغال و غصب سرزمین فلسطین بهوسیلة یهودیان بیسرزمین را فراهم ساختند و فتوای اخراج صاحبان اصلی آنجا را صادر کردند و زمینهساز تشکیل دولت غاصب و صهیونیستی اسرائیل شدند.
فهرست منابع
- احمدی، حمید، ریشههای بحران در خاورمیانه، تهران: کیهان، 1369.
- ایزدی، فؤاد، و حکیمه سقای بیریا، «گفتمان شرقشناسی، شالودة تقابل غربیان با نهضت ملی هستهای ایران»، گزارش جمهور، مرکز پژوهش و اسناد ریاست جمهوری، سال اول، شمارة 2، 1387.
- ایوانف، یوری، صهیونیسم، ترجمة ابراهیم یونسی، امیرکبیر، 1353.
- آل احمد، جلال، غربزدگی، تهران: نشر رواق، (بیتا).
- بهنسی، احمد صلاح، «شرقشناسی اسرائیلی، خصوصیات و اهداف»، ترجمة قبس زعفرانی، مجله 15خرداد، شمارة 10، 1385.
- حائری، عبدالهادی، نخستین رویاروییهای اندیشهگران ایران با دو رویه تمدن بورژوازی غرب، تهران: امیرکبیر، 1372.
- حمیدی، سیدجعفر، تاریخ اورشلیم( بیتالمقدس)، تهران: امیرکبیر، 1364.
- خسروشاهی، سیدهادی، «اسلامستیزی غرب: استشراق و مستشرقین»، پایگاه اطلاعرسانی مرکز بررسیهای اسلامی: iscq.ir.
- ذاکر اصفهانی، علیرضا، «شرقشناسی چرا و چگونه بهوجود آمد»، مجموعة مقالات ایران معاصر و غرب جدید، تهران: مؤسسة مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1384.
- رضا، هلال، مسیح یهودی و فرجام جهان، ترجمة قبس زعفرانی، تهران: نشر هلال، 1383.
- ریچی، اون، دیل، ریشههای جنگهای اعراب و اسرائیل، ترجمة ارسطو آذری، تهران: امیرکبیر، 1376.
- زعیتر، اکرم، سرگذشت فلسطین، ترجمة علیاکبر هاشمی رفسنجانی، قم: چاپ حکمت، 1345.
- زمانی، محمدحسن، شرقشناسی و اسلامشناسی غربیان، قم: بوستان کتاب، 1385.
- سایت خبری تسنیم، «ریشههای مشترک شرقشناسی، صهیونیسم واسلامهراسی»، 2/4/1395، کد خبر: 1111295 https://www.tasnim.com.
- سعید، ادوارد، شرقشناسی، ترجمة عبدالرحیم گواهی، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1377.
- سوکولوف، ناهوم، تاریخ صهیونیسم، ترجمة داود حیدری، 2ج، تهران: مؤسسة مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1377.
- شیخنوری، محمدامیر، صهیونیزم و تاریخنگاری معاصر غرب، تهران: انتشارات پژوهشگاه فرهنک و اندیشة اسلامی، 1387.
- صبری، جریس و الی لویل، صهیونیسم در فلسطین، ترجمة منوچهر فکری ارشاد، تهران: توس، 1350.
- عاشوری، داریوش، «ایرانشناسی چیست؟» مجلة راهنمای کتاب، سال14، شمارة 4 و 5 و 6، سال 1350.
- کتبی، مرتضی، «شرقشناسی و غربشناسی» مجلة کیهان فرهنگی، شمارة 122، سال 1385.
- المسیری، عبدالوهاب، صهیونیسم، ترجمة لواء رودباری، تهران: دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی، 1374.
- کتان، هنری، فلسطین و حقوق بینالملل، ترجمة غلامرضا فدایی عراقی، تهران: امبرکبیر، 1354.
- کوئیکلی، جان، فلسطین و اسرائیل، رویارویی با عدالت، ترجمة سهیلا ناصری، تهران: دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی، 1372.
- کیالی، عبدالوهاب، تاریخ نوین فلسطین، ترجمة محمد جواهرکلام، تهران: امیرکبیر، 1366.
- گارودی، روژه، تاریخ یک ارتداد، ترجمة مجید شریف، تهران: رسا، 1385.
- ـــــــــــ ، ماجرای اسرائیل، صهیونیسم سیاسی، ترجمة منوچهر بیات مختاری، مشهد: آستان قدس 1364.
- گالینا، نکیتینا، دولت اسرائیل، ترجمة ایرج مهدویان، تهران: پویا، 1352.
- مجلة پاسدار اسلام، مرداد 1391، شمارة 368.
ورنر، سومبارت، حیات اقتصادی مدرن، ترجمة رحیم قاسمیان، تهران: نشر ساقی، 1384.
[1]. دکتری انقلاب اسلامی: khalemi48@gmail.com
[2]. ر. ک: زمانی، شرقشناسی و اسلام شناسی غربیان.
[3]. ر.ک: همان.
[4]. عاشوری، «ایران شناسی چیست»، ص219.
[5]. کتبی، «شرق شناسی»، ص5.
[6]. زمانی، شرقشناسی و اسلامشناسی غربیان، ص152.
[7]. آل احمد، غربزدگی، ص31.
[8]. زمانی، همان، ص187.
[9]. خسروشاهی، «اسلامستیزی غرب: استشراق و مستشرقین».
[10]. زمانی، شرقشناسی و اسلامشناسی غربیان، ص242.
[11]. همان، ص264.
[12]. سعید، شرقشناسی، ص222.
[13]. ذاکر اصفهانی، «شرقشناسی چرا و چگونه به وجود آمد»، ص22.
[14]. سعید، شرقشناسی، ص77.
[15]. سایت خبری تسنیم، «ریشههای مشترک شرقشناسی، صهیونیسم و اسلامهراسی».
[16]. ایزدی و سقای بیریا، «گفتمان شرقشناسی، شالودة تقابل غربیان با نهضت ملی هستهای ایران»، ص13.
[17]. سعید، شرقشناسی، ص440.
[18]. کوئیکلی، فلسطین و اسرائیل، رویارویی با عدالت، ص11.
[19]. ریچی، ریشههای جنگهای اعراب و اسرائیل، ص24.
[20]. ایوانف، صهیونیسم، ص47.
[21]. سایت تسنیم.
[22]. همان.
[23]. صبری، صهیونیسم در فلسطین، ص21.
[24]. احمدی، ریشههای بحران در خاورمیانه، ص28.
[25]. A Land Without a People for People Without a Land.
[26]. مجلة پاسدار اسلام، شمارة 368.
[27]. سعید، شرقشناسی، ص546.
[28]. المسیری، صهیونیسم، ص27.
[29]. سایت تسنیم.
[30]. سعید، شرقشناسی، ص547.
[31]. سایت تسنیم.
[32]. سعید، شرقشناسی، ص75.
[33] .المسیری، صهیونیسم، ص95.
[34]. سایت تسنیم.
[35]. شیخنوری، صهیونیزم و تاریخنگاری معاصر غرب، ص157.
[36]. سعید، شرقشناسی، ص324، (نقل از: لامارتین، سفر به شرق، ج2،ص526).
[37]. حائری، نخستین رویاروییهای اندیشهگران ایران با دورویه تمدن بورژوازی غرب؛ ص103.
[38]. سعید، شرقشناسی، ص66.
[39]. ایوانف، صهیونیسم، ص192.
[40]. بهنسی، شرقشناسی اسرائیلی، خصوصیات و اهداف، ص221.
[41]. سایت خبری تسنیم.
[42] .Palestine Exploration Fund.
[43]. سایت تسنیم.
[44]. المسیری، صهیونیسم، ص96.
[45]. سایت تسنیم.
[46]. گالینا، دولت اسرائیل، ص8.
[47]. بهنسی، شرقشناسی اسرائیلی، خصوصیات و اهداف، ص228-229.
[48]. گالینا، دولت اسرائیل، ص6.
[49]. گارودی، تاریخ یک ارتداد، ص188.
[50]. سایت خبری تسنیم.
[51]. سوکولوف، تاریخ صهیونیسم، ج1، ص66.
[52]. هلال، مسیح یهودی و فرجام جهان، ص50.
[53]. شیخنوری، صهیونیزم و تاریخنگاری معاصر غرب، ص51.
[54]. ایوانف، صهیونیسم، ص15.
[55]. سوکولوف، تاریخ صهیونیسم، ص256.
[56]. ورنر، حیات اقتصادی مدرن، ص33.
[57]. احمدی، ریشههای بحران در خاورمیانه، ص7.
[58]. هلال، مسیح یهودی و فرجام جهان، ص55.
[59]. شیخنوری، صهیونیزم و تاریخنگاری معاصر غرب، ص151.
[60]. گارودی، ماجرای اسرائیل، صهیونیسم سیاسی، ص187.
[61]. ایوانف، صهیونیسم، ص47.
[62]. همان، ص51.
[63]. همان، ص 183-184.
[64]. احمدی، ریشههای بحران در خاورمیانه، ص21.
[65]. همان، ص8.
[66]. زعیتر، سرگذشت فلسطین، ص24.
[67]. کبالی، تاریخ نوین فلسطین، ص17.
[68]. زعیتر، سرگذشت فلسطین، ص38.
[69]. حمیدی، تاریخ اورشلیم ( بیت المقدس)، ص78.
[70]. شیخنوری، صهیونیزم و تاریخنگاری معاصر غرب، ص72.
[71]. به نقل از کیالی، تاریخ نوین فلسطین، ص31.
[72]. گارودی، ماجرای اسرائیل، صهیونیسم سیاسی، ص48.
[73]. کتان، فلسطین و حقوق بینالملل، ص21.
[74]. احمدی، ریشههای بحران در خاورمیانه، ص11.
[75]. ایوانف، صهیونیسم، ص14.
[76]. همان، ص84.
[77]. احمدی، ریشههای بحران در خاورمیانه، ص50.
[78] . کتان، فلسطین و حقوق بینالملل، ص34.